ده ساله بودم که با خانواده تصمیم گرفتیم برای زیارت به مشهد مقدس برویم دوروزی به عید مانده بود که با دوماشین به اتفاق خانواده خاله ام به راه افتادیم در نزدیکی نیشابور حدود ساعت 9شب بود که دیدیم به شهری رسیدم اما اون تصویر شهر نبود بلکه تصاویر مربوط به ماشین های بود که بر اثر یخ زدن جاده به هم برخورد کرده بودن وتصادف سنگینی بود پدرم با دیدن این صحنه ترمز ماشین را گرفت ولی خوشبختانه ترمز ما بریده بود واین علت باعث شده بود که ما ترمز نزنیم چون این اتفاق باعث می شد که ماشین دور خود بچرخد وتصادف کنیم برادر بزرگترم که راننده ماشین دوم ما بود با دیدن این صحنه پا بروی ترمز گذاشته وتصادف میکند که این امر باعث گردید ما همدیگر را گم کنیم .ان زمان هنوز مبایل نبود ویا اینکه ما نداشتیم به حر حال همدیگر را گم کردیم خلاصه زمانی به مشهد رسیدیم که از ماشین پیاده شدیم سال تحویل شد اما از برادرم وخانواده ام که در ماشین پشت سری ما بود خبری نبود پدرم خانه ای رااجاره نمود ودوباره به محل تصادف در نزدیکی شاهرود برگشت ولی متاسفانه خبری از انها نبود .مادرم هرروز مرا دربغل میگرفت و گریه میکرد ونمیگذاشت از خانه بیایم بیرون او میگفت که تو فقط از فرزندانم برایم ماندی .دو سه روزی خبری از برادروخواهرانم خبری نبود .حتی ما هیچ قراری باهم در مشهد نگذاشته بودیم که در صورت لزوم در انجا همدیگر را پیدا کنیم .دلم شکسته بود از مسافر خانه امدم بیرون روی بلوار به سمت گنبد زیبای امام رضا ع ایستادم با حات گریان به امام گفتم که اقا عید مارا خراب نکن کاری کن که همدیگر را پیدا کنیم .چند دقیقه ای نگذشته بود که در ذهنم نام خیابان اب برق نقش بست این اس برایم اشنا امد این اسم را از زبان کودکی دوساله که میگفت اب و بلغ با زبان شیرین خردسالی اش .اخه این کودک فرزند دوست پدرم بود که چند روزی مهمان ما در تهران بودند..مشهدی بودن اما من وپدرم ادرس را بلد نبودیم .خودم سوار اتوبوسی شدم که اسم اب وبرق روی ان نوشته بود وحرکت کردم باخودم گفتم از کجا شروع کنم زنگ کدام خانه را بزنم ..خلاصه شروع کردم به زنگ زدن یک سری از خانه ها که ولی موفق نشدم تا اینکه خسته شدم در ایستگاه اتوبوس منتظر شدم تا دوباره برگردم میدانستم که مادرم الان داره بی تابی میکنه با دل شکسته سوار اتوبوس شدم تو دلم گفتم یا امام رضا پس چرا کاری نمیکنی .که یک لحظه چشمم به خانه ای افتاد که گویی از دور به من چشمک میزن ..نورانی تر شد شاید این تصاویر به خاطر این بود که چشمانم گریان بود ...یکدفعه به راننده اتوبوس گفتم که من را پیاده کن ..با سرعت از بلوار رد شدم ورفتم زنگ ان خانه را زدم.. پدرومادرم وخانواده ام به فدایت آقا..دیدم که خانواده ام درون حیاط هستن ما مشاهده ان ها زدم زیره گریه وان ها را دربغل گرفتم .اخوی ام گفت که مگر تو یا بابا ادرس اینجا را بلد بودید ..گفتم از امام رضا.....